همه برگشتیم ته کلاس را نگاه کردیم. این سیاه سوخته که از صبح و سر صف به هیچکی
کار نداشت و محل نمیداد و سوالی نبود که از قدیمی های مدرسه بپرسه.همین
بود.بدرالله. که بعدها به خاطر دریبل های معرکه اش توی فوتبال محبوب مدرسه شد و
اسمش شد "بدوک"
سیاه، لب ور اومده و موهایی مثل سیم ظرفشویی.
آقای سرابی پرسید :جنوبی هستی؟
"ها .بچه پل نوی خرمشهر.جنگ زده"
به سلامتی هم که خرمشهر آزاد شد"
"اونجا الان تله خاکه......
"یک روز که دوباره آباد میشه"
سرش پایین بود و کسی نمیدونست که داره دندون هاش روی هم فشار میده که نزنه بیرون.
بعدها به سعید امیری گفته بود که اون وقت و ساعت داشتم جیگرم را گاز میزدم که
نترکم.
بدوک نشست؟ نه آقا سرابی توریست شده بود خوشش میامد با این موجود سیاه و ته کلاس
نشین وگوشه گیر که جواب ها را میخورد "ور" بره. که ور رفت.
از چه وقت است که خرمشهر را ندیدی؟
از همون روز که همه اومدن تا خیابون پشتی مون اومده بودن..."
بچه ها ذوق کردن یکی بین مون بود که عراقی را نه توی فیلم عقابها و کانی مانگاه و
گذرگاه که توی خیابون پشتی شون دیده بود.سعید امیری شد صدای جمع و با ذوق پرسید
عراقی ها را هم دیدی ؟
روی تانک ها و آیفا بودن اما صداشون پشت بلند گو میامد که "نحن لجو فی
امان"
اقای سرابی برای بچه ها مرام گذاشت و ترجمه کرد ه یعنی چه و عراقی ها در شهرهای
عربی ما که وارد میشدند از این حرفها میزدند که مردم را فریب بدن و از این توضیحات
شیرین که بدوک را چهره ای مطرح در کلاس ساخت و ناگه پرسید چطور از شهر زدین بیرون؟
"من بیرون نزدم. زخمی شدم. چشم هام را باز کردم بیمارستان تهران بودم. الان
هم خونه ی خالویم."
کاش آقای سرابی دست بر میداشت. پرسید الان پدر مادرت میدونن اینجایی؟ اونها هم
هستن.
بدوک بغضش فرو ریخت اما هق نزد. سرش را بالاتر گرفت. اقام و حبیب با جهان ارا بودن
پشت گمرک شهید شدن. یوما و خواهرمام توی خیابون عشایر بسته شدن به رگبار من اون
وقت مچد جامع بودم"
حقت بود آقای سرابی که بیافتی توی این چاله. کلاس هم افتاد.چاله شرمندگی و
سکوت.اقای سرابی چند ثانیه شاید هم تا مرز یک دقیقه صدایی ازش در نیامد. بقیه هم .
"خب بچه ها....." گریه اش گرفت و از کلاس رفت بیرون.
بدوک اما هنوز ایستاده بود و بالای تخته سیاه را نگاه میکرد و اشک را راحت گذاشته
بود.اون روز ،روز اول مهر بود.اول مهر 64. افتادن توی اون چاله مهم ترین خاطره اول
مهری همه ماهایی است که توی اون کلاس بودیم.سعید امیری را که بعد از سالها دیدم
گفت بدوک را یادته؟. همیشه اول مهر که میشه یاد اون ثانیه ها میافتم که کسی چیزی
نداشت بگه....سرابی که از کلاس زد بیرون.
___________________________________________
پ.ن: دوستان تهرانی هم اگه فرصت دارن بد نیست به این نمایشگاه سری بزنن. قراره عایدی این نمایشگاه برای خریداری لوازم تحریر کودکان زلزلهزده آذربایجان و بوشهر هزینه بشه.
مکان: میدان ولیعصر. بولوار کشاورز. نبش خیابان
عبداللهزاده. کافه ژانر
زمان: در ساعات کاری کافه و روز افتتاحیه اول مهر از
عصر تا پایان ساعتکاری کافه ژانر بههمراه سخنرانی و تحلیل محتوایی نقاشیهای
زلزله.
...چه روزهایی بود !!...شادی و غم..ترس و شجاعت..و نگرانی و امید..همه باهم عجین بودند !
نسل جدید...کم کم دیگر هیچ چیزی بخاطر نخواهدآورد...
شاید هم بد نباشه که چیزی از جنگ رو بخاطر نیارن!
درود .
برای نسل ما بیش از آنکه اول مهر با خاطرات خوشش تداعی گر پاییز شود ، سی و یک شهریور با خاطرات نفرت انگیزش تداعی گر سیاهی است و زمستان !
شاد باشی و مانا .
بدرود .
درود بر شما
کاش دیگه هیچ وقت نسلی این تجربه تلخ رو تو ایران نداشته باشه.
شاد زی دوست
سلام..
برم بخونم خدمت برسم..